شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

در انتظار بهارم ...

* ٧  سینم امادست ... ظرفای شیرینیم پر از شیرینی های تازست ... آجیل توی ظرف بلورش چشمک میزند ... میوه های شسته و تمییز خودنمایی میکنند ... شکلاتها با اون پوسته های رنگی رنگی به همه ی غمها میخندند ... ... سبزه و سیر و سرکه ... سماق و سمنو و سنجد ... سیب و سکه ... بوی عود و شمع سالی نو در راه است اما توی دلم خیلی چیزها آماده نیست ... توی دلم خیلی جاها خالیست ... توی دنیایم .. تو هستی و تو و تو ... نبودنهایشان را با بودنت پر میکنم ... این هم فالیست بر این دور از زندگی ... جایشان خالی ... جایت مستدام ...  * ...
30 اسفند 1391

یادداشت 212 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهار نارنجم شنبه : سلام به آخرین هفته ی سال !! ... وای که چقدر دیشب بد خوابیدی ... هر یک ساعت با یه نق بیدار میشدی و دو تا قلپ شیر میخوردی و میخوابیدی !!!! تا ساعت 10 که دیگه بیخیال خواب شدم و بیدار شدم و بعدشم تو بیدار شدی ... صبحانه خوردیم و بازی کردیم و تو دوباره خوابیدی ... بعدشم که بیدار شدی یه کم غذا خوردی ... بابایی که اومد یه چایی خورد و شام خوردیم و رفتیم سمت خونه مامان بزرگ ... یه سری وسیله بود که باید میبردم اونوری ... یه نیم ساعتی نشستیم وموقع برگشت قدم زنان اومدیم ... تنها چیزی که توی خیابون توجهت رو جلب میکنه چرخای ماشیناست !!!!!!!! ... توراه یه مغازه پرده فروشی بود که یه سری وسیله هاش رو حراج زده بود ... منم یه تو...
29 اسفند 1391

یادداشت 211 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهار نارنجم یکشنبه : صبح تا 11 لالا بودیم ... بعدشم با صدای زنگ در بیدار شدیم ... دختر خاله اومده بود دنبال مدارکم تا برای دایی1 ببره ... گوشیم رو چک کردم و دیدم بابایی برام مسیج تبریک فرستاده .. براش زنگ زدم و بهش تبریک گفتم ... بعدش صبحانه خوردیم و بازی کردیم و من غذا پزیدم و تو خوابیدی تا بابایی اومد ... امسال از کادو خبری نیست !! ههههههههه ... یه چایی کیک زدیم بر بدن و به سلامتی کیک رو تموم کردیم !!! ... بعدش من یهو یادم اومد امسال هنوز سبزه نذاشتم !!!!!!!!!! ... با ناامیدی رفتم و عدس نم انداختم !!! و هی با خودم غر زدم که چرا یادم رفته سبزه بذارم !!! ... بعدشم که شام تو رو دادم ( من و بابا جایی نداشتیم برا شام !!) .. بعدشم ل...
25 اسفند 1391

مبارک باد ...

دیروز عصر که خوابیدی بابا هم خوابید ... منم نشستم یه دنیا آلوچه خوردم با این معده سالمم !!!! بعدش بابایی بیدار شد و کلی دعوام کرد !!! بعدش بابایی رفت بیرون تا برای ماهگردت شیرینی بگیره ... تو همچنان خواب بودی و منم کنارت ولو بودم که بابا برگشت ... با یه جعبه شیرینی و یک عدد کیک زیبا !!!! بعله ... فردا سالگرد ازدواجمون میباشد ... کلی حالم جا اومد با دیدن این کیک .. نه که فکر کنی شکمو هستما ... نه .... از اینکه بابایی خودش رفت و کیک گرفت دلشاد شدم ... دلم کوچیکه دیگه ... زود شاد میشه !!! فوری رفتم یه دستی به سروروم کشیدم و دوربین و پایه و اینا رو حاضر کردم و منتظر موندم تا بیدار بشی .... بعدشم کلی عکس گرفتیم که توی همشون یا تو در...
20 اسفند 1391

یادداشت 210 مامانی برای بهداد

شکوفه ی نارنجم پنجشنبه :دیشب هر نیم ساعت بیدار میشدی و شیر میخواستی ... صبح زود بیدار شدم .. هنوزم برف میباره .. برای اولین بار دوست دارم تا تو زودتر بیدار بشی و بریم توی برفا عکس بگیریم ... پشت پنجره بودم و برف تماشا میکردم که بابا بیدار شد و اونم اومد پیشم ... دوتایی برف تماشا کردیم .. بعدش من خوابیدم و بابا بیدار بود ... چند باری بیدار شدم و دیدم تو هنوز خوابی !!! ... همسایه ها هم که همه ی برفا رو جویده بودن !!!!!!!!!!!! ... دیگه هیچ جای قشنگی نمونده بود !!!!!!!! روی برفا یا رد پا بود یا رد ماشین !!!!!!!!!! .... تا ساعت 11:30 خواب بودی !!! بعدشم که آفتاب دراومده بود و برفا داشتن آب میشدن ... صبحانه خوردیم و تو مشغول بازی بودی و من و ...
19 اسفند 1391

یادداشت 209 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهارم یکشنبه : بابا صبح رفت دنبال کارش و حدود 1 برگشت ... ما از 10 بیدار بودیم و صبحانمون رو خورده بودیم ... من مشغول ناهار پزون بودم و تو هم اواز میخوندی برا خودت ... بعدش بابایی اومد و ناهار خوردیم و هی دلمون میخواست بریم بیرون ... هوا خیلی خوب بود .. یه کم باد میزد ولی خوب بود ... خداروشکر کار بابایی تقریبا درست شد و کلی روحیش شاد بود ... ساعت 7 بود که رفتیم سمت خونه مامان بزرگ ... یه سر هم به اون مغازه معروفه زدیم و من برای خونمون شمع خریدم ... مامان بزرگ امروز کلی خونه تکونده و خستست ... خواست شام درست کنه که گفتم سیریم و ناهار دیر خوردیم ... یه چایی و میوه خوردیم ... شما هم بسیار آقا بودی و کلی برا خودت بازی کردی...
16 اسفند 1391

یادداشت 208 مامانی برای بهداد

شکوفه ی نازم چهارشنبه : از صبح که بیدار شدیم همینجور بدقلقی و بدغذایی میکنی ... همش هم دوست داری ولو بشی رو زمین ... بغل بابا که میری سرت رو میذاری رو شونش و لپت رو فشار میدی ... اولش فکر کردم داری سرما میخوری ولی علائمی نداشتی ... منم گذاشتم به حساب دندون درآوردن ... وقت صبحانه دوست بابا براش زنگ زد و گفت که مسئله مالی پیش اومده ... همین باعث شد حساااااابی فکر بابا مشغول بشه و هی حرص بخوره ... منم کاری جز گوش دادن به حرفاش از دستم بر نمیومد ... تا عصر همینجور بودیم ... بعدش من تصمیم گرفتم یه کم خونه تکونی کنم ... یه جارو و تمییزکاری حسابی ... اول اتاق خواب بعدشم پذیرایی ... ((کارای خواب تموم شد و پذیر...
12 اسفند 1391

یادداشت 207 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهار نارنج من شنبه : نمیدونم چرا یادم نمیاد چکار کردیم امروز رو !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! یکشنبه : امروز قراره خانم پ بیاد برای تمییزکاری آشپزخونه ... از قبل بهش سفارش کردم دیرتر بیاد ... ساعت 9 بیدار شدم و وسایلای روی کابینت رو بردم تو اتاق کوچیکه و آشپزخونه خالی شد ... ساعت 10 بود که غلت زنان بیدار شدی و تا دیدی من بیدارم فوری سرحال شدی و خواستی بیدار بمونی ... خانوم پ هم 10 دقیقه بعد رسید ... یه چایی خورد و بعدش مامان بزرگ اومد ... برام دستمال و پارچه ی نظافت اورده بود ... خانوم پ مشغول کارش شد و من و مامان بزرگ و گل پسرم مشغول صبحانه شدیم ... جالب بود که غریبی نکردی ... فقط وقتایی که خانوم پ حرف میزد اخم میکردی و نگاش ...
8 اسفند 1391

یادداشت 206 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهار نارنجم ** این نکته ماله دیشبه که یادم رفت بنویسم ... وقت شام بود و من داشتم سالاد درست میکردم ... سالاد کلم ... یه تیکه کلم دادم دست تو که توی بغل بابایی بودی و راه میرفتین و به بابایی تاکید کردم که مواظب باش گاز نزنه ... چند دقیقه ای گذشت .. بابا تورو گذاشته بود زمین و داشت تی وی میدید ... بهش گفتم بهداد کلم کنده ... ایشون هم خیلی مطمئن گفتن نــــــــــــه !!! .. شام رو چیدیم و اومدم بهت غذا بدم که دیدم دهنت رو باز نمیکنی ... یه چی توی دهنت بود ... یه کم خندوندمت و دیدم به به .. یه تیکه کلم بزرگ کندی !!!!!!!! و حالا نمیدونی چکارش کنی ... چسبیده بود به سق دهنت !! ... نمیذاشتی درش بیارم ... بعدش بابایی سعی کرد درش ...
4 اسفند 1391